مراسم برگزار شد و سریع از اتاق زدم بیرون.فامیل بودند و می دانستم امر به معروف و این داستانها زیاد درشان موثر نیست.نشسته بودم در اتاقم که مادر داماد آمد و با خنده ملتمسانه ای گفت:بچه ها می خواهند با شما هم یک عکس بگیرند!

قبول کردم و تا از اتاق آمدم بیرون، دیدم انگار نه انگار دین خدا محرم و نامحرمی وضع کرده!نشسته اند همگی باهم و  بی حجاب عکس می گیرند.

گفتم:حاج خانم اینها همه بی حجابند.من چطور بیایم عکس بگیرم؟(با خودم گفتم یعنی این بنده خدا مارو هیچی حساب نکرده ها)

با همان خنده ادامه داد:اینها راحتند عیبی نداره!!!

آفرین به این اعتماد به نفس! هرچه صبر داشتم در چهره ام جمع کردم و با لحنی ابلهانه گفتم:حاج خانم اینها راحتند من ناراحتم!

خندید و با غمزه ای غیرقابل تحمل گفت:باشه.تاشما بیایید می روم می گویم روسری هایشان را سرشان کنند...

 

زیرنویس: حیفم می آید گاهی که لحظاتی که دعا حتما در آن مستجاب است را به گناه میگذرانند این شیعیان!