حتما موضوع مهمی بود که مالک مغازه طبقه پایین به دفتر آمده بود.تعارفش کردم و او هم بی مقدمه شروع به تعریف ماجرای جالبی کرد:

دیروز آقای جوانی آمد و گفت بسته ای برای آقای عاقد آورده ام و شما زحمت بکشید این بسته را بگیرید و دویست و سی هزارتومان بدهید تا من بروم.

گفتیم از کجا بدانیم این بسته برای عاقد است؟

شماره ای گرفت و داد دست من تا با شما صحبت کنم اما صدای فرد پشت تلفن که می گفت(( شما پول را بدهید من الان می رسم)) شبیه صدای شما نبود!

پول را ندادیم و آن جوان گفت: دم در می ایستم تا عاقد بیاید، اما چند لحظه ی بعد خبری از او نبود.

زیرنویس:من بودم به خاطر این خلاقیت در دزدی به او تبریک می گفتم!